دو خاطرهً تلخ شاهدخت هندیه دافغانستان : شاهدخت هندیه ، روز٣٠ اگست ٢٠٠٤ همراه نگارنده در دعوتی اشتراک ورزید که از طرف دوست گرامی ودیرینم انجنیر ستار مینووال وخانم مهربانش دکتور رحیمه جان حمیدی در حومه شهر کلن ترتیب شده بود. قبل از عزیمت به محل دعوت من وهندیه جان فرصت یافتیم تا بر پل رودخانۀ راین در شهر کلن قدم بزنیم.از شاهدخت پرسیدم از اعلیحضرت مرحوم وملکه مرحومه برای من تعریف کن که درخانه چه میکردند؟ گفت : پدرجانم بسیاری وقتها برای ما از افغانستان تعریف میکرد وسعی شان این بود که ما را با روحیۀ وطن دوستی تربیت کند. شاه تمام کارهای خانه را خودش انجام میداد: کار خرید مواد خوراکه و ترمیم خانه و رنگمالی و نجاری خانه را خودش میکرد و اگر موترش خراب میشد، مثل یک میکانیک موتر زیر موترش دراز میکشید وآنرا درست میکرد. مادرم متوجه تربیت ما بود و به ما یاد میداد که چگونه با مردم برخورد داشته باشیم و چگونه لباس بپوشیم وکدام لباس ها را در کدام موقع بپوشیم. چگونه در میان خود گپ بزنیم که بکسی برنخورد. می باید هیچوقت بر دیگران خورده گیری نکنیم و نخندیم. یادم است که همسایه ایتالوی ما که شنیده بود پدرم پادشاه افغانستان بوده وحالا در همسایگی او زندگی میکند، خواست به دیدن پدرم بیاید. روزهای تابستان و هوا بسیارگرم بود. یکبار دیدیم مردی که بسیار چاق بود ودریشی پشمی پوشیده بود به بخانۀ ما آمد. او تمام تکمه های دریشی خود را بسته کرده بود وعرق از سرو رویش جاری بود. وضعیت آن مرد واقعاً خنده آور بود و من و خواهرم ناجیه که از همه خوردتر بودیم، در دل خود به حال آن مرد میخندیدیم ولی نمیتوانستیم به صدای بلند خنده کنیم. همینکه او از خانه ما رفت. من و خواهرم با صدای بلند شروع کردیم به خنده کردن وگفتیم اگر چند دقیقه دیگر او اینجا نشسته می بود شاید از گرمی می مرد. خلاصه مادرجانم ما را نشاند و گفت که شما نباید بالای کسی که بخانه شما آمده و شما را احترام کرده است، بخاطر اینکه چرا دریشی مناسب آب وهوای تابستان نپوشیده خنده کنید. شاید آن مرد جزهمین لباس، لباس دیگری نداشته است، پس نباید بخاطر لباس انسانها را احترام کرد. از خاطرات تلخ شاهدخت هندیه ، فقرشدید خانوادۀ اعلیحضرت شاه امان الله در دوران جنگ دوم جهانی در ایتالیا بود. در راه رفتن به خانه آقای مینووال، هندیه جان برای ما از زندگی خود در دوران جنگ جهانی دوم تعریف میکرد و گفت: تلخ ترین روزهای زندگی ما در دورهً جنگ این بود که ما هفته ها و ماه ها تنها شغلم میتوانستیم بخریم وبخوریم وگوشت درک نداشت و اگر پیدا میشد بسیار گران بود و ماتوان خرید آن را نداشتیم. پدرجانم برای آنکه من وخواهرم ناجیه که هفت وهشت ساله و خورترین خانواده بودیم، دچار سوء تغذی نشویم و از رشد جسمی عقب نمانیم ، هرسال ما را برای مدت سه ماه به یک موسسۀ خیریه در سویس که از طرف کلیسا سرپرستی میشد میفرستاد تا در جمله سایر دختران واطفال بی سرپرست ازماهم سرپرستی صورت بگیرد. درآنجا برای ما غذای بهتری داده میشد که درآن گوشت و پنیر و شیر هم بود و بعد از سه ماه دوباره به روم برمی گشتیم. چون بازهم خوراک ما شغلم بود، بزودی ما دوباره لاغر میشدیم. و این بسیارمشکل است که آدم عوض نان خشک وعوض گوشت وعوض شیر و پنیر و مسکه و یا برنج وسبزی گوشت، شب ، چاشت وحتی صبح شلغم بخورد. هندیه شرح میداد که بار آخریکه پدرجانم ما را به سویس به همان موسسه خیریه فرستاد ، بجای سه ماه ، مدت دوسال درآن جا باقی ماندیم. اگرچه قانون آن موسسه از سه ماه بیشتربکسی اجازه نمیداد که بماند ، مگر به دلیل شدت جنگ و بسته شدن سرحدات میان ایتالیا وسویس ما تا دوسال ماندیم و خوشبختانه که رئیس آن موسسه پدرجانم را میشناخت و ما را از موسسه بیرون نکرد وما دوسال تمام در سویس ماندیم وخوشحال بودیم که اگر ازخانواده بدور استیم مگر خوراک وپوشاک بهتر نسبت به خانه برای ما میسر میشد و زمانی که جنگ به آخر رسید، ما توانستیم دوباره به ایتالیا نزدخانواده بر گردیم در ترمینل قطار ریل پدرجانم برای بردن ما آمده بود. هندیه میگفت: در تمام مدت دوران جنگ من فقط یک پیراهن داشتم و با اختیاط از آن فقط در دعوتها استفاده میکردم که پاره نشود. بالاپوش زمستانی نداشتم. من بالا پوش برادرم را که ابتدا پدرم مدتها آن را پوشیده وکهنه کرده بود و بعد به برادرم رحمت الله رسیده بود و بعد از او به برادر دیگرم احسان الله رسیده بود و او آنرا رویگردان کرده بود ومی پوشید، سرانجام برای من رسید و من آن را نزد خیاط بردم و گفتم که آنرا برای من چپ وروی کند. خیاط گفت:دخترجان یک لباس فقط یکبار میتواند روی گردان شود و این دیگرآنقدر کهنه است که نه چپه میشو نه راسته. بناچار همان بالاپوش را من پاره کردم و از قسمت های پشت آن برای خود دامن ساختم. بدین سان روزگار میگذشت. شاهدخت هندیه که خود سختی های زندگی را لمس کرده و به اصطلاح از دل گرسنه میآید ، میداند که کمک به یک انسان محتاج چقدر ارج ناک و چقدر یک عمل انسانی وبشردوستانه است . به همین دلیل او که از آغاز بحران افـغانستان در ١٩٨٠ تا کنون با تلاش هاى خستـگى نـاپـذير شخصى صدهــا هـزار دالر به اطفـال بى سـرپـرست افغانستان کمک رسانـده بود ، يکـبار هم از خود نام نبرده بود که اين کمک ها توسط او ( فلان بنت بهمان) ارسال شده است. هندیه تا عهدحکومت اشرف غنی هم برای کمک به کودکان وزنان بی سر پرست افغانستان خود را به این در وآن در ابتالبا میزد و لباس ودوا و کفش وحتی زیورات غیرمود روز را از زنان ایتالیایی جمع آوری میکرد و برای زنان و دختران محروم وهردم شهید افغانستان می رسانید. هندیه چهل سال بعد ازفوت پدرش، در عهدحکومت کرزی از ایتالیا به کابل آمد وعرایضی برای اعاده ملکیت های پدر ومادرخودملکه ثریا به مراجع عدلی افغانستان تقدیم نمود ودر مصاحبه های خود با رسانه ها اعلام داشت که در صورت اعاده جایداد پدری اش، درنظردارد یک پوهنتون در کاریز میر بسازد وآنرا مجانی دراختیار دولت وتعلیم وتربیت فرزندان وطن بگذارد، اما متاسفانه که دستگاه فاسد دولت کرزی به این عرایض شاهدخت هندیه ترتیب اثر نداد و ظاهرشاه که به عنوان بابای ملت در ارگ سلطنتی اقامت داشت، ملکیت های "کاریز میر" را که در اصل ملکیت های پدر وپدرکلان هندیه بود به فروش انداخت و قسیم فهیم مقام پرقدرت دولت کرزی آن زمینها را دربدل "ملیونها دالر" کمک های جامعه بین المللی که به وزارت دفاع ودر اختیار قسیم فهیم قرارمیگرفت خریداری نمود وظاهرشاه آن پولها را میان پسران خود تقسیم نمود وهریک سهم خود را گرفته از کشور بدر بردند. با تاسف که ابن شاهدخت خیر ومردم دوست دیروز ۱۴ اکتوبر به عمر ۹۴ سالګی در شهر روم ‌پایتخت ایتالیا چشم از جهان بست وبه ابدیت پیوست. روحش شاد باد .